از اينجا تا اونجا

طلا معتضدي
tala_moetazedi@yahoo.com

(یامهربان)

(از اینجا تا اونجا)

پدرگفته بود: یه روز این رولور دسته صدفی به کارت می آد.گوله که در شد مرغهای دریایی جیغ کشیدندوزن؛ ماهیی افتاده برپاشویه شنهاشد.

*****

رولورتوکیفش سنگینی می کردوزن به دنبال جای خلوتی می گشت تاتمام فکروخیال
مردرا عین کرم پیراشکی ازسرش بیرون بریزه.

به مرد گفته بود : بغلم کن . مرد خندیده بود وزیر چشماش قد تمام رودهای نقشه ی
جغرافیا خط افتاده بود.
وقتی مرد زنگ زده بود و گفته بود ساکت را ببند که مسافریم زن خندیده بود و
نگفته بود که فقط تو کیف پاکت سیگارش را گذاشته و رولور دسته صدفی را.
مرد هم نگفته بود که این آخرین سفره چون هر دوتاشون می دونستند که این آخریشه.
حالا دیگه بچه های مرد اونقدر قد کشیده بودند که دلیل مسافرتهای هر از گاهی
پدرشون را بفهمندوپشت سربابافکرهای بدبدبکنند.. مرد از بزرگ شدن بچه ها می ترسید .
روی تخته سنگ سرد لب ساحل که نشست از تو هم رفتن هوا وخاکی شدن دریا فهمید
که آسمون آبستنه وتا عصر بی حرف پیش بارش را زمین می ذاره. آنوقت مرد
مثل همیشه دستهاش را بهم می سابه ومی گه :این بساط ماست وخیاررا علم کن.
وزن خیارها را نازک نازک خورد می کنه وکف دستش از گردنعنا سبزی می بنده.
جفتی می روند لب ساحل به سلامتی هم بالا می اندازندو سر شب از زور گلودرد
وسرفه پی شربت سینه وآسپرین سگ دومی زنند.
دلش می خواست آخرین سیگاررابه سوزش برسونه مثل سرصبحی که دلش خواسته
بوددوباره بره بغل مرد ودرگوشش بگه :دوستت دارم از اینجا تا اونجا.ومرد یک وری بشه وچشماش را بندازه روی تمام تن زن .زن عاشق چشم چرانی مرد برتنش
بودوموهای رنگ خاکستر سیگارش.
اما نه مرد رابغل گرفته بودونه درگوشش به پچ پچ نشسته بود چون ترسیده بود که
خواب مرد بره و او راازرفتن منصرف بکنه.تنها چای رادم کرده بودوپاکت سیگارش
را از قصدکنارلیوان خالی از چای جا گذاشته بود.مردکه چشمش به پاکت می افتاد
چشم به راه زن می شدحتی سالیان سال.مرد می دونست که زن شناسنامه اش راجا
می گذارداما پاکت سیگارش رانه.
لوله ی رولور که مثل موز تو دهنش جا گرفت یاد اولین روز دیدن مرد افتاد.نشسته بود وسیگارمی کشید زن را ندید .وعده ی دیداری نبود.بین چندمین پک سیگار؛
زن به چشمش آمدونگاهشان گیر هم شد.
نفهمید کی گوله در رفت ونفهمیددستش به سهو ماشه را فشار داد یااز روی عمد.
فقط چند مرغ دریایی را دید که جیغ می کشندومشتی ماسه؛ که دهانش راپرمی کنند
.بعدقرمزی خون بود که فرو می رفت در دهان سیرمونی نگرفته ی ماسه ها.مرگ
دردنداشت وپر بود از طعم بادام سوخته.


خواستم بغلش کنم که نبود.جاش سرد شده بود.کاش بود تا بغلش می کردم.دهنم پر بود
از تلخی اول صبح.لابد حمام بود یا پی خرید رفته بود.بنا به عادت همیشگی صداش
کردم که صدام در خانه خالی پیچیدوخوف خلوتی تمام جانم را لرزاند.بلندشده ونشده
سیگاری گیراندم واز طعم کونه خیاری آخرین ساعتهای امروز؛ صفرایی شدم.
پس به عمد وبرای نسیان گوش سپردم به موسیقی همیشگی آرامش ـقل قل کتری چای ـ روی میز لیوانها در له له پر شدن از چای می سوختند وپاکتهای سیگار انتظار خود سوزی رازمزمه می کردند.گفته بوداگه یک نخ ازسیگارم را آتش بزنی هرجا که
باشم بر می گردم پیشت حتی اگه مرده باشم....
چای سرد می شد وآسمان اخمو بداخلاق تر.نشسته بودم به انتظارش پیش پای
چای از دهن افتاده وپاکت سیگاری که از خالی؛ خالی تر می شد.کاش بودتا
بهش می گفتم دوستش دارم ازاینجا تا اونجا وزندگیم بدون اون پراز خاکستر
مرده است وگور پدر بچه ها ولابیرنت هزار حفره ای خیالات بد بدشون.
پاکت سیگار مچاله شده از حرص در انتظار شوت شدن بود که صور
در به صدا در آمد . حتما خودشه.......




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30947< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي